نتایج جستجو برای عبارت :

ناغافل

چندی پیش همینطور که داشتم کتاب های تاریخی را ورق می زدم و دنبال وقایع مربوط به دوران قاجاریه می گشتم ، درست مانند کریستف کلمب که بدون هیچ قصد قبلی ناغافل قاره آمریکا را کشف کرد ، من هم ناغافل جانور عجیب و غریبی را کشف کردم . اولین مرتبه ای که با این جانور روبرو شدم از ترس جلوی چشمانم سیاهی رفت و زبانم به لکنت افتاد و فشار خونم بالا و پایین شد.

ادامه مطلب
قبل تر ها همیشه ذهن مثبتی داشتم. برای خودم هیچوقت مریضی یا چیزهای منفی دیگر را نمی دیدم. الان میدانم که این تفکرات مثبت همان قانون جذب است.
اما حالا که میدانم قانون جذب چیست دیگر نه افکار مثبت بچگی را دارم و نه آرزوهایش را. قدیم به راحتی می توانستم تصور کنم که زندگی آینده ام چه ویژگی هایی دارد اما حالا دیگر نه.
فکر میکنم خیلی ها مثل من، ناغافل راه درست را می رفتیم و ناغافل هم از آن گمراه شدیم.
حالا علاوه بر اینکه آینده به سختی جلوی چشمم راه می ر
بچه دار ‌شدن داستان رمز‌آلودیست...زن را برای مدتی از جامعه جدا می اندازد و یک روز ناغافل او را به آغوش جامعه پرتاب می‌ کند بعد از هفته ‌ها خلسه و فراموشی، دوباره به جنب و جوش در می آییم و همان آدم قبلی می شویم..همان آدمیم..محکم تر، سرسخت تر و با حواسی جمع تر از قبل، اما نه لزوماً بهتر...چرا که دیگر تنها برای خودمان نمی جنگیم، بلکه برای کودکمان هم می جنگیم...
...همراز، هلن گرمیون...
.
.
پ.ن.١: از سال ٩٨ نپرس..
پ.ن.٢: خب معلوم است که مادر شده ام ؟ 
دلم برای دستانت تنگ شده، 
برای شیوه‌ی قلم به دست گرفتن‌ات،
برای شعر از بر خواند‌ن‌ات، 
برای ابرو بالا انداختن‌ات به وقت حظ، 
برای آن‌وقت‌ها که به داشتن ما پز می‌دادی، 
برای اغراق شیرینت وقتی از ما سه تا تعریف می‌کردی، 
برای قد بلندت، برای شانه‌هایت،
برای قدم‌های سریعت، 
برای نگاه عاشقانه‌ات وقتی قرمز می‌پوشیدم، 
برای سلام‌های بلندت، 
برای حظی که از شنیدن صدای مرضیه می‌بردی، 
برای هدیه‌ی ناغافل خریدن‌هایت برای مامان،
برای یک
    زهرمار این روزها سوشال مدیاست. داریم راه خودمان را می رویم و غم های خودمان را میخوریم که یهو ناغافل این افعی از ناکجا آباد، نیش به جانمان می زند و زهرش را می پاشد توی رگ هایمان. وگرنه که من داشتم توی دل خودم برای یکی از 2499 بیمار تحت پوششم که مری اش تازگی ها سرطانی شده غصه می خوردم و کاری به کار کسی نداشتم و اصلا خبرم نبود که حالا فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و اصلا کی بوده و چه شکلی بوده. حالا ولی به لطف این مار خوش خط و خال
یکجاهایی اگر ضایع بشوی، هیچوقت نخواهی توانست که جبران کنی؛ هیچوقت هم باور نخواهی کرد...  درست مثل آن است که چیزی که شکست شکست‌. این شکستن به دیدن نیست به لمس کردن است یعنی برای دیدن نیست از جنس لمس کردن است... یکجاهایی اگر گاردت را باز کردی و ضربه‌ای خوردی این ضربه دیگر ناغافل نیست گر چه برای تو ناغافلانه است.. پس اگر بر روی زمین افتادی و شمارش آغاز شد، شکست را بپذیر، بپذیر یعنی باور کن که شکست خورده‌ای حال این شکست یعنی مرده‌ای؟ آری، میشود ای
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
صبح که نشستم پای لپتاپ، حرفی برای گفتن به ذهنم نمی‌رسید؛ امّا در درون دوست داشتم چند کلمه‌ای بنویسم. دوست داشتم حرفی برای زدن پیدا کنم و حتی اگر شده، برخلاف دفعات قبل، زودتر از جمعه بساط حال و احوال‌ پرسی راه بیاندازم. توی همین فکرها بودم که یادم آمد اینجا را نیمه‌های مهر ساخته بودم. درست پنج سال پیش. حالا پنج سال می‌شود که اینجا شده خانۀ مجازی من. روزهای اول فقط یک دانشجوی م.شیمی بودم که از بد حادثه افتاده بودم کیلومترها آن‌طرف‌تر از وطن
من اساسا آدمی هستم که به قول مادرم آشغال زیاد جمع میکنم مثلا توی این هشت سالی که زبان درس میدم یه خصوص اون موقع ها که تخصصی زبان کودک درس می‌دادم بچه ها برام نقاشی میکشیدن یا کاردستی درست میکردن و من همه شون رو نگه داشتم. یا مثلاً یه سری از کتاب هایی که خاطره دارم باهاشون و حتی دوستشون دارم هنوز ودفتر عربی سوم راهنماییم که کلی خاطره دارم باهاش. بگذریم. حالا از اون طرف توی یه سری چیزها یهو ناغافل تنوع‌طلب میشم و جذابیت یه سری چیزها خیلی زود برا
من تو را با تمام لجاجت هایت مدفون می کنم تا دیگر نباشی. در فاصله ای دور می ایستم و مُشت مُشت خاک می ریزم سر گوری که با دست های خودم کَنده ام. دیگر نه چشم انتظار پیامی هستم نه زنگی که ناغافل به صدا در آید. دیگر از شنیدن اسمت قند توی دلم آب نمی شود. دیگر وسط هق هق های گاه و بیگاه صدایت نمی زنم. دیگر تلاش نمی کنم احساساتِ تلخم را معدوم کنم. اصلا نمی خواهم زایلِ این حسِ اشتباه شوم. چشمم به در نیست تا بیایی. پشیمان نیستم. پشیمان نمی شوم. تازه رها شده ام. د
بسم الله
«امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:
مَن کان کَفَنُهُ مَعَهُ فی بَیتِهِ لَم یُکتَبْ مِنَ الغافِلین و کانَ مأجوراً کُلّما نَظَر اِلَیه.
کسی که کفنش در منزل به همراه خود دارد نام او در زمرة «غافلان» نوشته نمی‌شود و هر بار که به آن نظر می‌کند برایش اجر و حسنه ثبت می‌گردد. (المحجّة‌البیضاء، ج ٨، ص ٢٤٢)
یه دوست از دست رفته ای دارم مال دوران راهنمایی مدرسه ام بود ، قدمت دوستیم باهاش خیلی زیاد نشد نهایت چهار پنج سال ولی تا عمرم به دنیا هست ممنو
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.فرد بیسوادی در تبریز زندگی می کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وور
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم...؟؟؟دکتر گفت: برو بالاتر...!بالای مچ را نشان دادم...دکتر گفت برو بالاتر...!بالای زانو را نشان دادم... دکتر گفت برو بالاتر...!تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر!!!ع
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفو
دیروز جلسه کتابخوانی کتب جهادو شهادت بود. نفیسه سادات ناغافل وارد جلسه شد و آمد و کنارم نشست. از بعد حضورش دیگر نمی توانستم تمرکز کنم. او هم در جلسه نبود ... هر دو رفته بودیم به پیاده روی اربعین. ازابتدای سفرقرار بود اگر شد و خدا خواست مسیرپیاده روی را باهم باشیم. من با کاروانی از دانشگاه تهران رفته بودم و نفیسه سادات با تیم پزشکی همین شهرخودمان. ولی با خانواده قول و قرارش این بود که مسیر را با من باشد. من هم ناراضی نبودم. گرچه برنامه اولیه من هم
تلخی مستهجنی زیر پوستم حس میکنم. آنقدر زیر زبانم گرگرفته میشود که طاقت حرف زدن ندارم. 
 
امروز با اینکه حال خوشی داشتم و روزم را با شادی شروع کردم، حوالی ساعت دوازده ظهر بود که یک خانم چهل پنجاه ساله لاغر و استخوانی واردکتابفروشی شد. کمی کارتن و کاغذ دورریز که بیرون ریخته بودم را دستش گرفته بود و با ادب پرسید: ببخشید آقا شما دیگر به اینها احتیاج ندارید؟
همانطور که صحبت میکرد گرسنگی در چشم هایش برق میزد و پوستش از بدبختی، رنگ زردی میگرفت و قی
ماجرا از نیم ساعت قبل از پایان زمان ثبت نام شروع شد
درست وسط بی اعصابی من و با یه پیام تو دایرکت از رفیقی که از گیج بودن من برای شرکت تو کنکور ارشد خبر داشت
خبری که یهو برق از مغزم پروند و نا خودآگاه و بی برنامه( البته برنامه شرکت نکردن و بهانه آوردن بود) پشت سیستم نشوند و مادرم که تو بی پولی پنجاه تومن ذخیره گذاشته بود و شد حیف تصمیم ناگهانی من
این هفته از شروعش لجن بود لجن که نه ولی برای من منگی آورد یه اتفاق مسخره که چار پنج روزی منو از خونه دو
از مسئولین نظام به صورت ویژه تشکر دارم. از دیشب نمیتونم به تلگرام که کاملترین و تنها منبع خبری جامع فعلی در پوشش اخبار بیماری کورونا محسوب می شه دسترسی داشته باشم. به واسطۀ لطف نظام الان دیگه بوی گند و کثافتی که توی مملکت پیچیده رو حس نمی کنم.
الان فقط باید بنشینم با ترس منتظر، که این گند و کثافتی که دیگه بوشو نمیفهمیم، کِی بی خبر و یهو ناغافل از در و پنجرۀ خونه آوار میشه روی سر تک تکمون.
فعلا صلاح اینه وسط این تعطیلی توجیه نشدنی مجلس و تداوم کا
عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.
کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.
مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.
آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.
دی می‌خواستیم ب
این چند سالی که ماه رمضون افتاد توی تابستون و کار و بار منم جوری بود که توی اون مدت امکان کار نکردن با زبون روزه رو داشتم، عمده فعالیتم سریال دیدن و لش کردن بود. جوری که آخر ماه رمضون جز دو سه باری حال خوبی سر افطار، از شدت بیهودگی و اتلاف وقت بیشتر احساس عذاب وجدان و بی‌مصرفی گریبونم رو میگرفت. امسال ولی چنان صدقه سر کرونا حساب روزها از دستم در رفته بود و شدیدا درگیر کارهام بودم که حتی یادم نبود ماه رمضون نزدیکه. یکهو ناغافل دوستی تازه کانادا
سلام سلام
 
صبح روز شنبه بخیر باشه.مثل اینکه جونَم داره گرم میشه تند تند مینویسم هاااااا.
خوب از ادامه ی پست قبل اگه بخوام این سریال زندگیمو ادامه بدم باید بگم سه شنبه رو تو تقویمم بعنوان روز بد علامت زدم. راستش خیلی شنگول و سرحال بودم تا زنگ زدم به خانم نقیایی.با کیف کوک حرف میزدم تا درباره ی یه خشمی ازم سوال کرد که قشنگ منو برد به یه مسایلی با مامانم.و انقدر یاداوری جزییاتش وحشتناک بود که دلم میخواست یه چاقو بردارم تو دل و روده ی یکی هی بزنم ه
بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم. 
آقا سید جواد، مدیر وبلاگ سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:
مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستا
بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم. 
آقا سید جواد، مدیر وبلاگ سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:
مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستا
بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم. 
آقا سید جواد، مدیر وبلاگ سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:
مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستا
سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 
یاد ح
یا صانع
 
تو یکی از هیئت های ماه قبل به هرکس یک تکه گل رس داده شد و قرار شد یک ماه مثل یه گنجینه ازش برابر خشک شدن و کپک زدن و خراب شدن مراقبت کنیم؛ نماد گل وجودی هرکس بود و اینکه چقدر باید هر لحظه مراقبش باشیم که شکل اشتباه به خودش نگیره و فاسد نشه تا زمانش برسه و شکل درستش رو پیدا کنه؛ قرار شد گل هرکس که تا موعد مقرر سالم موند یک عزیزی شکلش بده و ازش پرنده ی منحصر به فردی مخصوص همان کس بسازه؛ بعد هم بفرستنش توی کوره تا حسابی پخته و محکم و زیبا
اما در سال ۱۲۳۸ میلادی (۶۳۶ هجری) مغولان به فرماندهی درخشان سوبوتای ، این جنگاور پیر ، برای بار دوم ناغافل به باختر تاختند . روسیه نخستین ضربه را خورد . مسکو که در آنزمان شهر کم اهمیتی بود در همان سال سقوط کرد ، دو سال بعد منگو و باتو ، نوه‌های چنگیزخان ، کیف بزرگ را تصرف و غارت کردند . در اوایل بهار سال بعد ، اردوی زرین با استفاده از تاکتیک‌هایی که برای باختر ناآشنا بود از گذرگاه‌های کارشات عبور کرد . لهستانی‌ها و شوالیه‌های تیوتون که به کمک
 
... و اما عشق.
... در خلال لحظه های روزمره گی که اگر یادت باشد روزمرگی مینوشتیمش و البته هنوز هم مینویسیمش حرف به حرف واژه عشق را کجا پنهان کنیم که وقت و بیوقت خلقمان را تنگ نکند و آسایشمان را نگیرد؟ گاهی هم حس می کنیم که عشق نیست. سایه ای از موجودیتی غریب در ردای عشق است که پیدا می شود تا در هیاهوی روزمرگی هامان سر به سرمان بگذارد به خیال خودش شاید کمی نشاطمان بخشد. اما دریغ که حتی دیگر به خود عشق امیدی نداریم کجا مانده سایه ای از آن. نمیدانم و اغ
 
و باز چون همیشه با سکوتش  بانگ می‌زد آوای خاموش خود را.
هر وقت تنهایی و غربت و بی‌پناهی به میهمانی‌اش می‌آمدند این گونه زانو در بغل داشت.
گویی دنیا با همه بزرگی برایش سلول انفرادی است.
دقائقی بصورتش چشم دوختم. پشت این چهره‌ی آرام می‌توانستم اقیانوس عمیق و متلاطمی را ببینم  که نامش را آرام  شنیده‌ام... 
به گل بوته‌ی آتش خیره شده بود. و رقص شعله را هیجان می‌بخشود.
با هر حرکت از رقصِ شعله، چهره‌اش زرد و سرخ می‌شد.
به چشمهایش که می‌نگریستی
هشت مارس مبارکمبارک شمایی که از دورترین نقطه شهرستان با کلی اما و اگر و شرط و شروط رفتی یه شهر بزرگتر درس بخونی و واسه خودت کسی بشی اما پشت سرت گفتن رفته دنبال شوهر!!مبارک شمایی که به هر جا رسیدی گفتن تا وقتی شوهر نکردی و زندگی تشکیل ندادی ارزش نداره و سر و سامون نگرفتی!
 
هشت مارس مبارکمبارک شمایی که واسه برداشتن یه ابروی ساده تا مدتها با پدر و مادرت کل کل و دعوا داشتی، مبارک شمایی که قایمکی از گوشه خیابون رژ میخریدی تا ببینی خوشگل شدن چه جوری
رمضانمان را لحظه دیدار بگردان!

قدم قدم نزدیک می‌شوی. عطرت از دورادور به مشام همگان
می‌رسد. تو مظهر خوبی‌ها و نورهایی. تو نابود کننده‌ی تاریکی‌ها و ظلمت‌هایی.

آری تو! خود تو را مقصود است؛ ماه عزیز خدا، ماه نیکو
و زیبای رمضان…

زمانی که در گرداب ظلمت و غفلت غرق آرزوهای دنیا شده
بودم، زمانی که در دریای تاریکی دست و پا می‌زدم، عطر تو که به مشامم رسید لحظه‌ای
به خود آمدم؛ نه تنها من، بلکه تمام بندگان غافل و ناغافل خالقم.

ناغافلان را که خوشا ب
1
بالاخره کلید کمد گرفتم:) احساس میکنم یه قله ای فتح کردم. موقع باز کردنش حس در کارتون کورالین رو داشتم که الان به یه دنیای جدید راه پیدا می‌کنم:)) بازش که کردم دیدم ده سال پیش دقیقا این کمد برای الهه نامی بوده! برگه های سرچ کتاب کتابخونه‌ش مونده بود تو کمد. امروز سراغ اون کتاب‌ها هم میرم:) پا گذاشتم تو تاریخ انگار! 
 
2
من یه مشکلی دارم و اون اینه که باید به یه جا عادت کنم تا حال کنم باهاش! نمیرم دانشگاهو بگردم و سوراخ سنبه هاش رو دربیارم و منتظرم
1
بالاخره کلید کمد گرفتم:) احساس میکنم یه قله ای فتح کردم. موقع باز کردنش حس در کارتون کورالین رو داشتم که الان به یه دنیای جدید راه پیدا می‌کنم:)) بازش که کردم دیدم ده سال پیش دقیقا این کمد برای الهه نامی بوده! برگه های سرچ کتاب کتابخونه‌ش مونده بود تو کمد. امروز سراغ اون کتاب‌ها هم میرم:) پا گذاشتم تو تاریخ انگار! 
 
2
من یه مشکلی دارم و اون اینه که باید به یه جا عادت کنم تا حال کنم باهاش! نمیرم دانشگاهو بگردم و سوراخ سنبه هاش رو دربیارم و منتظرم
درد پنجه‌هایش را در دلم فرو می‌کند و جای انگشتانش خون می‌افتد. نه می‌توانم انکارش کنم و نه می‌توانم در این حالت قربانی باقی بمانم.
اما دلم می‌خواهد بروم همه تنم را سونو کنم یا اسکن یا هر نوع تصویربرداری دیگری، تا بفهمم آن تو چه خبر است؟
و راستی پزشک‌ها که آناتومی را خوب می‌دانند این‌جور وقت‌ها حال بهتری دارند؟
به خودم می‌گویم یک جایی میان درد باید بلند شد. و بلند می‌شوم. اما برعکس همیشه درد تمام نمی‌شود و از رو نمی‌رود و شکل تازه پیدا
پوشش بیماری های خاص بیمه پاسارگاد
این روزها به دلایلی مثل تغییر شیوه معیشت مردم و تکنولوژی‌هایی که ناغافل مثل قارچ سبز می‌شوند مرز بین سلامتی و بیماری باریک‌تر از یک تار مو شده است. همه ما به نحوی درگیر خطرات و تهدیدهایی هستیم که فشارهای کاری، مشکلات خانوادگی، مسائل زیست محیطی و…ما را احاطه کرده‌اند. به هر حال کنترل این بیماری‌های خاصی که بسیاری از اطرافیانمان درگیر آن می‌شوند  صد در صد در اختیار ما قرار ندارد واین احتمال برای همه وجو
زمستان سرد و خشک که تن را زیر روح سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جانگاه صبر لبریز شده باشد... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای روح و روان می ماند؟ ... 
وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لبها به چه معنایی می تواند گشوده شوند؟ لبهای مردگان با دستهایی ناپیدا دوخته شده بودند. تنها چشمهایش باز بودند. چشمهایش به حالتی شگفت زده باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم مایه ی شگفتی او می شدند. هوا هم. روز و شب هم. و ا
هوالمحبوب

سلام آقای لانگدون عزیز.
این نامه از غیر قابل‌باورترین مکان ممکن، و از غیر قابل پیش‌بینی‌ترین فرد جهان، برای شما پست می‌شود. پس لطفا با تمام دقتی که همیشه از شما سراغ دارم آن را بخوانید و هر چه سریع‌تر جوابش را برایم پست کنید، به شکل احمقانه‌ای به پاسخ مثبت شما امیدوارم.
هفت سال است که به بچه‌ها طرز صحیح نوشتن نامه را یاد می‌دهم و تمام تلاشم این است که نوشتن نامه اداری و رسمی را از حالت خشک و غیر منطقی‌اش خارج کنم. حالا شما هم فک
هنوز
اقتصاد توجّه بلد نبودم و البتّه هنوز زمانه در یغمای رهزنان توجّه در این حد دل و
دین نباخته‌بود که از شیرینترین دلخوشیهایم گوش‌دادن بود به همراه کار! کارهایی
مثل پیاده‌روی و کارهای روتین خانه و حتّی حل‌کردن مسأله‌های جبر و مثلّثات و
بعدها پروژه‌های معماری در مراحلی که می‌افتادند روی ریل و خطها و شکلها خودشان
بدون دخالت من همدیگر را پیدا می‌کردند و به ألفت می‌رسیدند.

مضرّات
چندکارگی را وقتی شنیدم باور کردم، قدرت مجاب‌کنندگی گوی
صدای زنگ در را اصلاً نشنید. نفهمید لاله و مامان کِی به استقبال آتش‌نشان رفتند و او را به داخل راهنمایی کردند. فقط صدای یاالله ناآشنایی شنید و مامان را که می‌گفت: بفرمایید... خواهش می‌کنم. اینجاست.
لاله بیخ گوش بنفشه لب زد: سامان پسر خواهرشوهر یلداست! جالب نیست؟ همین دیشب شنیدم که آتش‌نشانه. بعد الان اینجاست.
بنظر بنفشه الان هیچی جالب نبود. با آن بلوز شلوار تریکو گل‌گلی کهنه و روسری مسخره پیش روی مرد غریبه‌ای که از قضا به تازگی با دخترعمه‌ا
نمی‌دانم از کجایش شروع کنم، همیشه شروع هر کاری برایم رنج‌آورترین مرحله‌اش بوده است‌. همین که شروع، شروع شود دیگر می‌توانم بدون توقف تخته ‌گاز پیش بروم. شروع سال ۹۸ برایم از آن شروع‌هایی که می‌خواهم نبود. شروعی پر از رنج تنهایی و تلخی نامهربانی‌ها بود‌. آن روزها رنگ تنهایی برایم به رنگ این روزها نبود، معنایش از این روزها فرسخ‌ها دورتر بود. چه می‌گویم؟ می‌بینی هنوز در همان نقطه‌ی شروع مانده‌ام و با این خزعبل‌گویی‌ها می‌خواهم از زی
پیش‌نوشت1: خب اگه وصل نشدن نت رو کنار بذاریم،خداروشکر  ظاهرا با واریز شدن پول به حساب ملت(که البته ما اونم ندیدیم!)، رو هوا رفتن و پوکیدن بخش زیادی از اموال عمومی در شهرهای مختلف، تزریق یه تورم جون‌دار به اقتصاد،حل شدن مشکل آلودگی هوا، تحول خودروها به خودروهای استاندارد و پاک و... تا حد زیادی آتیش‌ها خوابید و می‌تونیم با تدبیر و امید مثل سابق به کار و زندگیمون بپردازیم. بهتر از این نمیشه :)  فکرش هم نمی‌کردم انقدر زود به آرامش برسیم، ولی خدا
همواره پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که
  
پارت سوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
             
خزان 
همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنی
شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر: مریم سادات 
ادامه ی اپیزود نیلیا 

مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.....
تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که ب
مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.....
 
تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت سی تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 
 مریم السادات در آستانه ی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها